عکس کیک با طعم موز
بانوی یزدی
۲۹
۸۰۳

کیک با طعم موز

۲۹ آبان ۰۰
ناخوانده ۳۹،۴۰،۴۱
خلاصه پارتهای ۳۹ و ۴۰
هانیه بعد از اینکه متوجه میشه مادرش به خاطر استرس زیادی که از جابجایی و نقل مکان بهش وارد شده، عذاب وجدان میگیره و در صدد این بر میاد تا دوباره مادرشو ببره خونه خودش،ولی اینبار مادر هانیه از ترس تنها موندن و رها شدن و همینطور چون هنگامه تنها میمونده،نمیخواد برگرده.با تاکید دکتر چون استرس برای مادرشون سم بوده ،انتخاب رو به عهده خودش میذارن.هرچند از هر طرف دیگه برای مادر هانیه شرایط استرس زا وجود داشت، مشکلات حامد و حسن یک طرف و بحث ها و ملاحظگی های هنگامه از طرف دیگه. خواستکارهایی هم که برای هنگامه پیدا میشدن بدون دلیل رد میکرد.یکبار که هانیه باهاش صحبت میکنه یکی رو انتخاب کنه و ازدواج کنه ،هنگامه خیلی ناراحت میشه و بد جواب میده و نهایتا حرف هایی به هانیه میزنه که اصلا انتطارشو نداره..اینکه هانیه با آوردن مادرشون به اون خونه ،باعث شده هنگامه به هوای اینکه اون هم میتونه آپارتمان جدا بگیره بعد از جداییش،نزدیک به آپارتمان مادرشون،شعله فکر طلاقش پر حرارت تر بشه و عزمشو جزم کنه برای جدایی..
تمام صحبتش هم این بود که هانیه با کاری که کرده تو جدایی اون سهم داشته ..
ناخوانده ۴۱
روح و روانم با حرف هایی که هنگامه زد بهم ریخته بود ..
حمیده میخواست فکرشو از سرم بندازه ولی من نمی تونستم..مریضی مادرم کم بود که حالا خواهرم ادعا میکنه جرقه جداییش رو من زدم ...وااای خدا ..من نیت بدی نداشتم..درسته میخواستم خونه و وسایل بهتری جلو خانواده مهرداد داشته باشیم ولی در کنارش هم ته دلم میخواست مادرم تو آسایش بیشتری باشه ...مجبور نباشه هر روز اون خونه بزرگ رو بشور بساب کنه ....نزدیک خواهرام باشه، بتونن بیشتر بهش سر بزنن و کمک حالش باشن..
این فکر ها تو سرم رژه میرفتن و از خدا شاکی بودم ..چون نیت و قصدم خراب شدن زندگی هنگامه نبود ..یا مریضی مادرم ..حتی یک درصد هم فکر نمی کردم اینطوری بشه...
مهرداد و مادرش دلداری ایم میدادن که تو نقشی تو هیچ کدوم نداشتی نباید خودتو و فکرتو درگیر کنی ..خصوصا مریم جون گاهی در آغوشم میگرفت و جوری باهام همدلی میکرد که  غصه هام یادم میرفت ..تو بیمارستان استخدام رسمی بودم..بااینحال تصمیم داشتم هرجور شده برای سال آینده تو آزمون تخصص شرکت کنم ..بیشتر روزها بعد از تایم کاری ام میرفتم خونه مادر شوهرم..اونجا خیلی بهتر میتونستم درس بخونم بااینکه از کار تو بیمارستان خیلی خسته ‌میشدم ولی دلم نمی خواست چشم روی هدفم ببندم..خونه مادرم واقعا این امکان رو نداشت برای درس خوندن..هر دقیقه یک میرفت و اون یکی میومد..سر وصدا شلوغی بود و من جایی رو میخواستم که آرامش داشته باشم.تو خونه مادرشوهرم،مهرداد و مریم جون نمیذاشتن دست به کاری بزنم ..یکی از اتاقهاشونو اختصاص داده بودن به من فقط برای استراحت و بعد هم درس خوندن ..همه کتابهام رو برده بودم اونجا.. خیلی هوامو داشتن نمیذاشتن آب تو دلم تکون بخوره..وقتی هم به خونه مادرم میرفتم زود برمی گشتم ..قصدم فقط دیدن مادرم بود ..وضعیت مادرم ثابت مونده بود اونم به برکت قرص های گرون قیمت که میخورد تا جلو پیشروی مریضی اش رو تا حدی بگیره ..ولی خب هنگامه بی ملاحظه  و طرز اخلاق و رفتارش ..یا وجود حامد و حسن که انگار فقط به دنیا اومده بودن تا شر و گرفتاری درست کنن و هیچوقت هم تمومی نداشت،نمیذاشتن مادرم ارامش داشته باشه، درست بشو نبودن ..حسین بیچاره خیلی دوندگی کرد تا حامد رو ترک بده چقدر تلاش کرد ولی هربار بعد ترک فقط مدت کوتاهی پاک بود و دوباره روز از نو..
گاهی به حسین  میگفتم همه زندگیت رو درگیر حامد و حسن کردی زن و بچه ات گناه دارن ..میگفت میدونم دارم از حق اونها می گذرم..میدونم اونها هم اذیت میشن ..کارو زندگیم ول میشه بخاطر این دوتا نابرادر ..چکهام برگه میکنن و اعتبارم تو بانک و هرجا دیگه میره زیر سوال..ولی چه کنم دست خودم نیست وقتی میبینم تو  چاه  افتادن نمیتونم بشینم نگاهشون کنم ..هرچند بار اولشون هم نباشه ..دلم میسوزه ..غصه و غم مشکلات حامد و حسن متوجه مادرم بود..درحالیکه دکتر تاکید کرده بود مادرم حتما  از ناراحتی و استرس دور باشه.. چند ماهی گذشت..گاهی که با مادر شوهرم حرف میزدیم لابلای صحبت هاش همیشه میگفت کاش زودتر روزها بگذرن و امتحانتو بدی و به سلامتی قبول بشی..اونوقت نوبت میرسه به من که آستینهامو بالا بزنم برای یک جشن عروسی عالی برای پسر و عروسم..برین خونه خودتون و بعد هم ..مکث میکرد ..چشمهاش برق میزدن ...میگفت :بعد هم  زود اونروز برسه که نوه امو تو بغلم بگیرم ..تو با خیال راحت سر کارت باشی و خودم نوه ام و بزرگ کنم ...
هرچی هم به موعد امتحان نزدیکتر میشدیم مریم جون بیشتر از آرزوهاش حرف میزد .و....و من چقدر وقتی اون با شوق وصف ناپذیری از جشن عروسی و کارهایی که میخواد تو عروسیمون بکنه حرف میزد ،یا وقتی از بچه دار شدنمون میگفت ..من هم همراه با اون ..به همون اندازه که حتی بیشتر برای شوقی که اون داشت ،ذوق میکردم و قلبم میرفت و روحم اوج میگرفت ..
افسوس و صد افسوس که روزگار ...اخخخخخ روزگار چه نقشه ها که برامون نداشت..
...